loading...
به تو سوگند
سولماز شريفي بازدید : 73 جمعه 29 بهمن 1395 نظرات (0)

 

 

در دنیا فقط ثروتمندها لذت زندگی را درک می کنند. سالها ی کودکی را به بازی وتفریح می گذرانند. از جوانی لذت کامل می برندو و دوران پیری را با آرامش خیال سپری می کنند . اما بقیه چی؟

ما جز قشری هستیم که از کودکی وجوانی چیزی نفهمیدیم . پس به این ترتیب که پیش می رویم تکلیف دوران پیری واز کار افتادگی ما هم روشن است. راست گفته اند"گلیم بخت کسی که سیاه است با شستن سفید نمی شود...."

یادم می آید بچه که بودم یکسال عید به خانه دوستی رفتیم ، پسر خانواده ترن برقی داشت که روی ریلهای ظریفی در حرکت بود،خوشم امد ...دلم خواست از نزدیک تماشا کنم....تا دستم را بطرف ترن برقی دراز کردم،مادرم ارام گفت:-دست نزن خرابش می کنی...

هنوز هم بعداز چهل و چند سال که از خدا عمر گرفته ام ،وقتی یاد آنروز می افتم از خجالت خیس عرق می شوم.

یکروز که خانواده ام سفر رفته بودند ، پیش یکی از دوستانم که پزشک است ، رفتم .اوهم از تنهایی حوصله اش سر رفته بود. خانمش بچه هارا برای گردش وتفریح بیرون برده بود... دکتر توی اسمانها دنبال یک همصحبت می گشت که من از راه رسیدم...از دیدنم خیلی خوشحال شد.

کنار پنجره روبروی هم نشستیم وضمن گفتگو بیرون را هم تماشا می کردیم.مردی ژنده پوش حدود سی چهل ساله را دیدیم که جعبه واکس زنی به کولش اویزان بود، ازفرط خستگی گوشه ای نشست و سرش را توی شانه هایش فرو کرد.نا گهان از درون اتومبیلی که بسرعت از خیابان می گذشت،بادکنک ابی رنگی رها شد وبطرف مرد ژنده پوش رفت .واکسی تا چشمش به بادکنک افتاد، یکباره عوض شد...تمام ناراحتیهایش را فراموش کرد ومشغول بازی شد. با پایش شوت می کرد با سرمی زد...چنان غرق در لذت بازی بود که به هیچکس وهیچ جا توجه نمی کرد.... بالاخره بادکنک پاره شد وافتاد روی زمین...قیافه واکسی درهم رفت انگار بچه اش جلوی چشمش زیر ماشین رفته ...بادکنک پاره را برداشت و رفت.

دکتر می خندید...انهم چه خنده ای. از چشمهایش آب راه افتاد.پرسیدم:

-چرا می خندی؟

اما قادر نبود جواب بدهد. شنیدید می گویند دو چیز مسری است یکی خنده و دیگری خمیازه .منهم بادیدن قهقهه های دکتر به خنده افتادم .خوب که خنده هایمان را کردیم، دکتر داستان عجیبی برایم نقل کرد.گفت:

چند سال پیش در یکی از بیمارستانهای شهر.... کار می کردم یک شب که کشیک بودم و خیلی دیر خوابیده بودم، قبل از طلوع افتاب بیدارم کردند با ناراحتی علت را پرسیدم در جواب گفتند که شش مریض بد حال اوردن.وقتی به بخش اورژانس رفتم . متوجه شدم مسموم شده اند . دستورات لازم را دادم تا اینکه بعد چندساعت به هوش امدندو داستان انشب را برایم تعریف کردند:

-ما در پارک کودک کار می کنیم .بچه ها که برای بازی به پارک می ایند پدرها ومادرها هم به بهانه بچه ها سوار چرخ وفلک و..بعضی از وسایل بازی می شوند که ما اسمشان راهم نمی دانیم .یکروز با رفقا تصمیم گرفتیم که نصفه شب زمانیکه هیچکس در پارک نباشد ،سوار چرخ وفلک شویم. بالاخره نیمه های شبی هر کدام از ما توی یکی از اتاقکها نشستیم .حالا نمی دانستیم چطور چرخ وفلک راه می افتد .

یوسف که از همه ما جوانتره هم سواد داره گفت:

-من می دانم چطور کار میکنه.این با برق راه می افته ...یک کلیدی باید این دور وبرها باشه

مدتی دنبال کلید گشت ولی پیدا نکردگفت:

-رفقا نشد...فردا....

منهم گفتم که چه بهتر لابد مصلحتی تو کار بوده...پیاده شویم

داشتیم حرف می زدیم که یکهو چرخ وفلک راه افتاد .یوسف کلید را پیدا کرده بود .بگو مگوها قطع شد وهر کسی دودستی چسبید به اطراف اتاقکها که نیفتد. یکی که قبل از راه افتادن چرخ وفلک می خواست پیاده بشه، یک پایش تو اتاقک بود ویک پایش بیرون .داد و فریاد کرد اگر نگرفته بودمش پرت می شد و می مرد.

ازبالا چیزی هایی ریخت روسرم  حال رفیقم بهم خورده بود

همه خوشحال بودیم و می خندیدیم تا اینکه متوجه شدیم سرعتمان زیاد شده .از ترس خنده را فراموش کردیم همه ازیوسف می خواستیم سرعتشو کم کنه اما او که از ترس دندانهایش به هم می خورد جواب دادکه:

-نمی دانم کلیدش کجاست ؟

داد وفریادمان به گوش کسی نمی رسید . دوستانم یکی یکی از حال رفتند . منهم نمی دانم کی از حال رفتم.

خلاصه معلوم شد این بیچاره ها تمام شب را دور خودشان چرخیده اند و صبح رهگذری انها را دیده و به پلیس خبر داده. این بیچاره ها قربانی ارزو وهوس کودکی خود شده بودند .....

 

نویسنده داستان سولمازشریفی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
برای من سولماز شریفی « زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست مهربانی هست سیب هست ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید كرد» هست . به توسوگند سایتی است سرگرم کننده ، آموزنده ، شاد و .....دوست من ، با نظرها ،پیشنهادها وانتقادهای خود، همراهم باشید . باسپاس کارشناس ارشدادبیات فارسی وادبیات کودک ونوجوان وادبیات تطبیقی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرشما بازدید کننده عزیز ، درباره محتویات ومطالب ارسالی سایت به توسوگند چیست ؟
    به تو سوگند

    خوش است درد که باشد امید درمانش

    دراز نیست بیابان که هست پایانش

    نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

    که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

    عدیم را که تمنای بوستان باشد

    ضرورت است تحمل ز بوستانبانش

    وصال جان جهان یافتن حرامش باد

    که التفات بود بر جهان و بر جانش


    تابستان

    این طرف تر

    در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا

    فصل تابستان است

    می نویسم شعری

    از زبان سهراب

    و خدایی که در این نزدیکی است ...

    آمار سایت
  • کل مطالب : 321
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 11
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 196
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 300
  • بازدید ماه : 836
  • بازدید سال : 12,836
  • بازدید کلی : 56,995