loading...
به تو سوگند
سولماز شريفي بازدید : 58 سه شنبه 26 بهمن 1395 نظرات (0)

 

 

 

توخانه ی ما اسم مرا « شلخته گذاشتن» پدرم، خواهرم ، همه از شلختگی من صحبت می کنن....خود منهم می دونم این کار بدیست !خیلی تلاش می کنم آدم با سلیقه ای باشم ، اما هرچه زحمت می کشم،بی فایده اس.صبح یکی ،دو ساعت باید عقب کتاب و دفترم بگردم وهر کدامشان را از یک گوشه پیداکنم .

مادرم خیلی غصه می خوره ودایم سرزنشم می کنه:- نمی دونم عاقبت توبا این شلختگی چی میشه؟

منهم جواب می دادم:- چیکارکنم که اینطور خلق شدم!

دیروز صبح باز این موضوع تکرار شد،هر چی می گشتم از کتاب ودفترم خبری نبود . پدرم شروع به غروغر کرد.پدر بزرگ ومادر بزرگ هم خانه ی ما بودند.... آنها هم از ریخت وپاش من ناراحت شدند.... حتی خواهرم خودشو قاطی آنها کرده بود، بقدری از دست همه آنها ناراحت شدم که تمام اثاث کمدم را بیرون ریختم ،تا همه را جمع وجور کنم....وقتی کتابهایم راآ وردم بیرون ،یک جفت جوراب مردانه ، یک روژلب ودو تا پاکت نامه لای کتابهایم پیدا کردم.همه را جمع کردم وبه اتاق پذیرایی بردم ... آنها هنوز داشتند از شلختگی من حرف می زدند..

جوراب را به آنها  نشان دادم وپرسیدم:- این مال کیه؟ توی کتابهایم پیدا کردم .

پدرم گفت:- مال منه... پریروز دوساعت عقبش گشتم، پیدا نکردم .

-این روژلب مال کیه؟ فکر می کردم مال خواهرمه ، اما مادرم لبشو گزید وزیر لب گفت :- ذلیل مرده اینو از کجا ور داشتی ؟

-لای کتابهایم بود... بعد پاکت نامه ها را نشون دادم :-این مال کیه؟

صورت خواهرم سرخ شد وگفت:- از کجا پیدا کردی؟ من خیلی عقب اینها گشتم...

-توکمد من بود .... نترس نخواندمشان ...بیا بگیر!

کتابهایم را جمع کردم،اما اثری از خودکارم نبود، داشتم ،همه جا را می گشتم که مادرم پرسید:-باز دنبال چی می گردی ؟

-خودکارم نیست.مادرم چپ چپ نگاهم کرد.مادر بزرگم مداخله کرد وگفت:- آخه دختر ، تواز این شلختگی،کی دست بر می داری؟

قضیه داشت تموم می شد که پدرم دنبالش را گرفت:- چند دفعه بهت گفتم هرچی رو، جای خودش بگذار ، حرف تو گوشت فرو نمیره!- بیا حالا با خودکار من کار کن...اما مبادا گمش کنی؟رفت تو اتاقش که خودکار بیاره، اما از همانجا شروع به داد وفریاد کرد:- خودکار منو کی برداشته؟

مادر بزرگم ناراحت شد:- وای شماها چرا مراقب وسایلتون نیستین؟

مادرم گفت:- من نمی دونم شلختگی اینا به کی رفته ... خونه ی ما اینجور ریخته و پاشیده نبود...

پدربزرگم که افسر بازنشسته اس و آدم منظبطیه از حرف مادرم عصبانی شد:- شما دارید به بچه ای که نصف انگشت شماس نصیحت می کنید!میگید به کی رفته؟به خودتون !...شما خودتون از همه بدترین....

«زنده باد بابا بزرگ »از اینکه پشتیبانی مرا کرده بود خوشحال شدم.می دانستم کسی    جرأت نداره رو حرف او حرفی بزنه،امامادر بزرگ کار را خراب کردوگفت:- توکه اینطور حرف می زنی بچه ها هم خودشونولوس می کنن!

وقتی بابا بزرگ دهانش باز می شد،  به این آسونی ولکن نبود...آنروز هم ادامه داد:- بچه از پدر ومادرش یاد می گیره....وقتی بزرگترها کارشونو بلد نیستن ، از بچه انتظاری، میشه داشت!....هر کاری باید نظم داشته باشه....توی خونه هر چیز جای مخصوص باید داشته باشه...

پدرم این حرف بابا بزرگ را تایید کرد:- این اخلاق بابابزرگ از سربازیش مونده منهم می دونم وسایلم را کجا می گذارم مثلا فندکم توی کدام جیبمه...کیف پولم را کجا گذاشتم...

مادرم لبخندی زد وگفت:- این امکان نداره!

پدرم با عصبانیت گفت :- امتحانش مجانیه!

بعد از جایش بلند شد وچشمهایش را بست وگفت:- ببینید ، من همیشه فندکم را توی جیب چپم می گذارم...ما با دقت نگاهش می کردیم...پدرم دستش را برد توی جیبش . اما هرچی گشت ، فندکش را پیدا نکرد. بعد گفت:- خوب، حالا می دونم که خود نویسم تو جیب راستمه . بعد دستشو کرد تو جیبش ، کمی گشت ،اما خبری نبود.

پدر بزرگ خنده اش گرفت وگفت:- مگه  چاه می کنی؟!

پدرم که از خجالت عرق کرده بود، گفت:- مثل اینکه آستر جیبم پاره شده ، افتاده پایین...اینهاش ...دستشو کرد تو جیبش ویک چیزی در آورد ، اما خودنویس نبود.قرقره نخ مادرم از جیب پدرم درآمد:- این چیه؟!

-ای وای ...پریروز می خواستم دگمه لباست را بدوزم یادم رفته مونده تو لباست!

پدر بزرگم آنقدر خندیده بود،که سرفه اش گرفت وتو جیبش دنبال دستمال می گشت وقتی کمی گشت، گفت:-دستمال تو جیب پالتومه!رفتم که دستمال را بیاورم،اما پالتو جیب نداشت. پدر بزرگ گفت:- مگه میشه پالتو جیب نداشته باشه؟! معلوم شد خیاط یادش رفته براش جیب بذاره....پدربزرگ که عصبانی شده بود،گفت:-این جعبه سیگارم کجاس؟

-همین جاهابود!

خلاصه سرتونودرد نیارم،همه برای پیدا کردن جعبه این ور وآن ور پخش وپلا شدیم...همه از پدر بزرگ می ترسیدیم...مادرم که چاق بود ،رفت زیر مبل را بگرده.اما نتونست بیاد بیرون وهمانجا گیر کرد... سه چهار نفری پاهاشو گرفتیم وکشیدیمش بیرون ... به جای جعبه سیگار چیزهای دیگه پیدا کردیم.

پدربزرگ خیلی عصبانی شده بود .از جایش بلند شد وجعبه سیگار از زیرش افتاد روی زمین!

پدربز رگ گفت:- این درس عبرتی باشه برای همتون که هر چیزی سر جای خودش باشه!بعد دستش کرد تو جیبش  وفندک پدرم را درآورد تا سیگارش را روشن کند. همه ی ما بی اختیار خندیدیم .مادرم دست مرا گرفت وگفت:-اگه این دفعه فضولی کنی ،فلفل تو دهنت می ریزم.


سه شنبه 16 /3 /91       داستانی ازخودم ؛سولماز شریفی

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
برای من سولماز شریفی « زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست مهربانی هست سیب هست ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید كرد» هست . به توسوگند سایتی است سرگرم کننده ، آموزنده ، شاد و .....دوست من ، با نظرها ،پیشنهادها وانتقادهای خود، همراهم باشید . باسپاس کارشناس ارشدادبیات فارسی وادبیات کودک ونوجوان وادبیات تطبیقی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرشما بازدید کننده عزیز ، درباره محتویات ومطالب ارسالی سایت به توسوگند چیست ؟
    به تو سوگند

    خوش است درد که باشد امید درمانش

    دراز نیست بیابان که هست پایانش

    نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

    که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

    عدیم را که تمنای بوستان باشد

    ضرورت است تحمل ز بوستانبانش

    وصال جان جهان یافتن حرامش باد

    که التفات بود بر جهان و بر جانش


    تابستان

    این طرف تر

    در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا

    فصل تابستان است

    می نویسم شعری

    از زبان سهراب

    و خدایی که در این نزدیکی است ...

    آمار سایت
  • کل مطالب : 321
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 12
  • بازدید امروز : 80
  • باردید دیروز : 18
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 3
  • بازدید هفته : 184
  • بازدید ماه : 720
  • بازدید سال : 12,720
  • بازدید کلی : 56,879