loading...
به تو سوگند
سولماز شريفي بازدید : 58 دوشنبه 02 اسفند 1395 نظرات (0)

 

 

داستان زیر از کتاب داستان کوتاه “باران و خشت و چند داستان دیگر” نوشته ی “حسین مقدس انتخاب شده است.


داستان زیر از کتاب داستان کوتاه "باران و خشت و چند داستان دیگر” نوشته ی "حسین مقدس انتخاب شده است. "باران و خشت و…” یک کتاب ۱۳۰ صفحه ای کوچک با داستان های کوتاه و جالب است. نوشته های حسین مقدس عمدتا ساده اند با توصیفات شاعرانه ای در گوشه و کنار داستان ها. اجازه بدهید در مورد نحوه ی داستان نویسی این نویسنده چیزی نگوییم و بگذاریم تا سگ ها و آدمها در موردش صحبت کنند.

سگها و آدمها

-چاقو وسیله بسیار خوبی است. این را همه اهل مزرعه می دانند. از کالباس بگیر تا این یابوی پیر و خرفت رو به موت.

  یعنی می شود خیلی زود سبزیجات تازه را خورد کرد و نوش جان کرد.

گفتم:

-اولا این که می گویی کالباس نیست و کل عباس است. دوما اگر منظورت از چاقو همان است که دست کل عباس است این چاقو نیست و کارد است.

-چه فرق می کند؟ چاقو یا کارد. مهم این است که برای راحتی ما درست شده.

کل عباس هم گفتنش خیلی سخت است به همین دلیل من میگویم کالباس.

-آخه کالباس نوعی گوشت است که از گوشت حیوانات درست می کنند.

جیغ کوتاهی زد و با وحشت گفت:

-گوشت حیوانات؟

گفتم:

-نترس بابا، از گوشت تو که نه.

گفت:

پس چی؟

گفتم:

-از گوشت کرمها!

گفت:

-پس باید چیز خوشمزه ای باشد!

بعد کله اش را تکان داد و چند دقیقه ای گذشت. بنظر می رسید که در افکار دور و درازی غرق شده است. آفتاب در پشت دیوار نشست کرده بود. اما انگار خیال رفتن نداشت.

یهو پرسید:

-به نظرت چرا مرغ ها از همه موجودات دیگر دوست داشتنی تر و عزیز ترند؟

گفتم:

چطور؟

گفت همه ناز ما را می کشن و از ما توقع هیچ زحمتی ندارن. ما مجبور نیستیم کار کنیمو آزاد آزاد هستیم. کالباس هر روز بهترین غذای دنیا را برای ما می ریزد. کار ما هم این است که بخوریم و کیف کنیم. زیر پایمان ررا همیشه تمیز می کنند. تازه شما هم که نگهبان فداکاری هستید و همیشه مواظبید که به ما گزندی نرسد.

گفتم:

خیلی ممنون. انجام وظیفه است دیگر! حالا بگیر بخواب تا خوابهای خوش ببینی!

همه شان گرفتند خوابیدند. حنایی حسابی چاق و چله شده بود.

راستش را بخواهید فردا کل عباس با کاردش می آید، اما این بار نه برای خورد کردن سبزی و ریختن جلوی حنایی، بلکه برای بریدن سرش. خودشان توی آشپزخانه داشتن همین را می گفتن.

همه جا را سکوت فرا گرفته بود. اما توی شب رازهایی بود که فقط ما سگ ها قادر به فهمش بودیم. دنیا تمام تصمیم های روزانه اش را شبها می گیرد. تا صبح بیدار بودن و گوش به زنگ بودن خیلی مزیت دارد. یعنی می گذاری حاکمین و محکومین حرف بزنند. ما فقط گوش می کنیم و پرده از جلو چشم مان کنار می رود. هر چند که مشام و گوش تیزی داشته ام، اما به واسطه پیری و ضعف مدتهاست که قوایم تحلیل رفته و از محیط اطرافم غافلم. در عوض متوجه مسائل مهمی شده ام که قبلا نمیدانستم. اهل مزرعه دیگر با احترام به من برخورد نمی کنند. داریوش پسر کل عباس هر بار که مرا می بیند لگد محکمی نثارم می کند با آن جمله مشهورش: "خیکی بی خاصیت!”.

شب پر از راز است. اصلا وقتی همه خوابند، دنیای دیگری بیدار و فعال می شود و راز خیلی چیزهایی که اتفاق می افتد بر ملا می کند.گمن می دانم فردا هم از آن روزهاست!

قربانی فردا حنایی است، کل عباس مثل همیشه می آید جلو و می گوید:

-بیه بیه بیه

و خیلی اصوات اشتیاق برانگیز دیگر از دهانش بیرونن می آید. حنایی با وقار می آید جلو. کپل هایش از بس سنگین شده توی راه رفتن به سمت زمین خم می شود. تاجش قرمز و چشمهایش از غرور برق می زند. وقتی کل عباس حنایی را در یک لحطه مناسب می قاپد دیگر کار تمام شده و برنامه بی نقص جلو می رود. اول کله حنایی را می کند توی سطل آب. هنایی هنوز نمیداند چه خبر است و از حرکت ناگهانی مزرعه دار شوکه شده که چرا می خواهد زورکی بهش آب بدهد. وقتی کل عباس بال های حنایی را روی زمین پهن کرده و زیر یک پایش محکم می کند. تنه حنایی روی زمین و سر و پاهایش کمی بالاتر است. چشم های حنایی از ناتوانی و کنجکاوی زق می زند و به واسطه فشرده شدن بالهایش دچار درد و وحشت و اضطراب است. انگار توقعش نمی شود باهاش که اینجوری رفتار کنند. حالا کل عباس دو پای حنایی که تو هوا آزاد بودند را زیر پای دیگرش می گذارد. فقط سر هنایی تو هواست. حلقه محاصره کاملا تنگ شده. حنایی از این بازی عجیب تمام ذهنش بهم ریخته است و دلیل این رفتارهای عجیب و غریب کل عباس را درک نمی کند. سعی می کند سرش را به سمت من راست کند تا مرا درست ببیند. شاید من جواب قانع کننده ای بهش بدهم. اما چشم و ذهن روی کارد روی زمین میخکوب شده است. کالباس و کل عباس دیگر خیلی بی ربط نیستند. حنایی با فاصله های اندکی جیغ و واق می کند. اما هنوز گمان بد نمیبرد.

راستی در کدام مرحله است که قربانی گمان بد می برد و قضیه لو می رود؟

پایان نمایش آغاز می شود. کل عباس حالا با یک دست خرخره حنایی را بین دو انگشت محکم نگه می دارد و با دست دیگر کارد را از روی زمین برمیدارد. حنایی با چشم حرکات دست کل عباس را تعقیب می کند. او از کارد نمی ترسد، چون کارد برای خورد کردن سبزی است. کارد و خرخره با هم علامت جمع را درست می کنند. حنایی از این شوخی گیجو واج است. به گمانم بهش برخورده است. هیچ گاه او را این چنین خوار و ذلیل ندیده بودم. لب های کل عباس آهسته می جنبد و بعد دست راستش را چند بار محکم و سریع به چپ و راست می برد. جالب ترین قسمتش همین جاست. کارد کار خودش را می کند. اول کمی آثار خون روی خرخره شکل می گیرد، بعد در کمتر از چند ثانیه خون از بین پرهایی که اندکی نظمشان به هم ریخته فواره می زند، تمام بدن حنایی که زیر فوران خون است زیر پاهای کل عباس متشنج شده و کل بدن مانند یک قلب به شدت در حال زدن است و برای مدت کوتاهی تشنج سختی به او دست می دهد. اما تمام حرکات حنایی به وسیله پای کل عباس کنترل می شود.

حقیقت در این است که من احساس حنایی را درست نمی فهمم. چون دیگر احوالش طبیعی نیست که از روی مشاهده بشود آن را فهمید. مهم ترین بخش راز همچنان سر به مهر است. چند لحظه که گذشت، تشنج های حنایی کمتر می شود و کل عباس با احتیاط پاهایش را از روی حنایی پس می کشد و آن وقت رقص حنایی شروع می شود. من عاشق همین جایش هستم. رقص خونین. بی هیچ نظم و قاعده ای. بدن بدون هیچ واسطه ای سخن می گوید. راز این کار را غیر از من هیچ کس دیگری نفهمیده است.

حنایی خواب بود. آرام و خوش. آسمان هنوز سیاه است اما شفق از دور سفید می زند. از بوی نمناک صبح زیر دماغم هشیارتر می شوم. کل عباس همیشه سحرخیز است و بزودی نمایش حنایی اجرا می شود. من از همین حالا کیفورم. اصلا نمایش از همین حالا شروع شده بود. شاید هم از خیلی وقت پیش.

آه، از حال این یابوی ابله غافل ماندم. نکند تمام کرده باشد و من لحظات آخرش را ندیده باشم؟

تکان نمی خورد. رویش خم می شوم. انگار صد سال است که مرده است.

 

منبع: وبسایت وی آر

سولماز شريفي بازدید : 36 یکشنبه 01 اسفند 1395 نظرات (0)

معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت هنوز ازدواج نکرده بود. ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: «ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»


معلم گفت: «ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ یک بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد. ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد. ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند. ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بيآورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ. ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند. ﺍﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»


ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ: «می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ ‌می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ کی ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»


ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.


ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ..

ﺍﻟﻠﻪ می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.


ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.

 

منبع:yekibood.ir

سولماز شريفي بازدید : 73 جمعه 29 بهمن 1395 نظرات (0)

 

 

در دنیا فقط ثروتمندها لذت زندگی را درک می کنند. سالها ی کودکی را به بازی وتفریح می گذرانند. از جوانی لذت کامل می برندو و دوران پیری را با آرامش خیال سپری می کنند . اما بقیه چی؟

ما جز قشری هستیم که از کودکی وجوانی چیزی نفهمیدیم . پس به این ترتیب که پیش می رویم تکلیف دوران پیری واز کار افتادگی ما هم روشن است. راست گفته اند"گلیم بخت کسی که سیاه است با شستن سفید نمی شود...."

یادم می آید بچه که بودم یکسال عید به خانه دوستی رفتیم ، پسر خانواده ترن برقی داشت که روی ریلهای ظریفی در حرکت بود،خوشم امد ...دلم خواست از نزدیک تماشا کنم....تا دستم را بطرف ترن برقی دراز کردم،مادرم ارام گفت:-دست نزن خرابش می کنی...

هنوز هم بعداز چهل و چند سال که از خدا عمر گرفته ام ،وقتی یاد آنروز می افتم از خجالت خیس عرق می شوم.

یکروز که خانواده ام سفر رفته بودند ، پیش یکی از دوستانم که پزشک است ، رفتم .اوهم از تنهایی حوصله اش سر رفته بود. خانمش بچه هارا برای گردش وتفریح بیرون برده بود... دکتر توی اسمانها دنبال یک همصحبت می گشت که من از راه رسیدم...از دیدنم خیلی خوشحال شد.

کنار پنجره روبروی هم نشستیم وضمن گفتگو بیرون را هم تماشا می کردیم.مردی ژنده پوش حدود سی چهل ساله را دیدیم که جعبه واکس زنی به کولش اویزان بود، ازفرط خستگی گوشه ای نشست و سرش را توی شانه هایش فرو کرد.نا گهان از درون اتومبیلی که بسرعت از خیابان می گذشت،بادکنک ابی رنگی رها شد وبطرف مرد ژنده پوش رفت .واکسی تا چشمش به بادکنک افتاد، یکباره عوض شد...تمام ناراحتیهایش را فراموش کرد ومشغول بازی شد. با پایش شوت می کرد با سرمی زد...چنان غرق در لذت بازی بود که به هیچکس وهیچ جا توجه نمی کرد.... بالاخره بادکنک پاره شد وافتاد روی زمین...قیافه واکسی درهم رفت انگار بچه اش جلوی چشمش زیر ماشین رفته ...بادکنک پاره را برداشت و رفت.

دکتر می خندید...انهم چه خنده ای. از چشمهایش آب راه افتاد.پرسیدم:

-چرا می خندی؟

اما قادر نبود جواب بدهد. شنیدید می گویند دو چیز مسری است یکی خنده و دیگری خمیازه .منهم بادیدن قهقهه های دکتر به خنده افتادم .خوب که خنده هایمان را کردیم، دکتر داستان عجیبی برایم نقل کرد.گفت:

چند سال پیش در یکی از بیمارستانهای شهر.... کار می کردم یک شب که کشیک بودم و خیلی دیر خوابیده بودم، قبل از طلوع افتاب بیدارم کردند با ناراحتی علت را پرسیدم در جواب گفتند که شش مریض بد حال اوردن.وقتی به بخش اورژانس رفتم . متوجه شدم مسموم شده اند . دستورات لازم را دادم تا اینکه بعد چندساعت به هوش امدندو داستان انشب را برایم تعریف کردند:

-ما در پارک کودک کار می کنیم .بچه ها که برای بازی به پارک می ایند پدرها ومادرها هم به بهانه بچه ها سوار چرخ وفلک و..بعضی از وسایل بازی می شوند که ما اسمشان راهم نمی دانیم .یکروز با رفقا تصمیم گرفتیم که نصفه شب زمانیکه هیچکس در پارک نباشد ،سوار چرخ وفلک شویم. بالاخره نیمه های شبی هر کدام از ما توی یکی از اتاقکها نشستیم .حالا نمی دانستیم چطور چرخ وفلک راه می افتد .

یوسف که از همه ما جوانتره هم سواد داره گفت:

-من می دانم چطور کار میکنه.این با برق راه می افته ...یک کلیدی باید این دور وبرها باشه

مدتی دنبال کلید گشت ولی پیدا نکردگفت:

-رفقا نشد...فردا....

منهم گفتم که چه بهتر لابد مصلحتی تو کار بوده...پیاده شویم

داشتیم حرف می زدیم که یکهو چرخ وفلک راه افتاد .یوسف کلید را پیدا کرده بود .بگو مگوها قطع شد وهر کسی دودستی چسبید به اطراف اتاقکها که نیفتد. یکی که قبل از راه افتادن چرخ وفلک می خواست پیاده بشه، یک پایش تو اتاقک بود ویک پایش بیرون .داد و فریاد کرد اگر نگرفته بودمش پرت می شد و می مرد.

ازبالا چیزی هایی ریخت روسرم  حال رفیقم بهم خورده بود

همه خوشحال بودیم و می خندیدیم تا اینکه متوجه شدیم سرعتمان زیاد شده .از ترس خنده را فراموش کردیم همه ازیوسف می خواستیم سرعتشو کم کنه اما او که از ترس دندانهایش به هم می خورد جواب دادکه:

-نمی دانم کلیدش کجاست ؟

داد وفریادمان به گوش کسی نمی رسید . دوستانم یکی یکی از حال رفتند . منهم نمی دانم کی از حال رفتم.

خلاصه معلوم شد این بیچاره ها تمام شب را دور خودشان چرخیده اند و صبح رهگذری انها را دیده و به پلیس خبر داده. این بیچاره ها قربانی ارزو وهوس کودکی خود شده بودند .....

 

نویسنده داستان سولمازشریفی

سولماز شريفي بازدید : 58 سه شنبه 26 بهمن 1395 نظرات (0)

 

 

 

توخانه ی ما اسم مرا « شلخته گذاشتن» پدرم، خواهرم ، همه از شلختگی من صحبت می کنن....خود منهم می دونم این کار بدیست !خیلی تلاش می کنم آدم با سلیقه ای باشم ، اما هرچه زحمت می کشم،بی فایده اس.صبح یکی ،دو ساعت باید عقب کتاب و دفترم بگردم وهر کدامشان را از یک گوشه پیداکنم .

مادرم خیلی غصه می خوره ودایم سرزنشم می کنه:- نمی دونم عاقبت توبا این شلختگی چی میشه؟

منهم جواب می دادم:- چیکارکنم که اینطور خلق شدم!

دیروز صبح باز این موضوع تکرار شد،هر چی می گشتم از کتاب ودفترم خبری نبود . پدرم شروع به غروغر کرد.پدر بزرگ ومادر بزرگ هم خانه ی ما بودند.... آنها هم از ریخت وپاش من ناراحت شدند.... حتی خواهرم خودشو قاطی آنها کرده بود، بقدری از دست همه آنها ناراحت شدم که تمام اثاث کمدم را بیرون ریختم ،تا همه را جمع وجور کنم....وقتی کتابهایم راآ وردم بیرون ،یک جفت جوراب مردانه ، یک روژلب ودو تا پاکت نامه لای کتابهایم پیدا کردم.همه را جمع کردم وبه اتاق پذیرایی بردم ... آنها هنوز داشتند از شلختگی من حرف می زدند..

جوراب را به آنها  نشان دادم وپرسیدم:- این مال کیه؟ توی کتابهایم پیدا کردم .

پدرم گفت:- مال منه... پریروز دوساعت عقبش گشتم، پیدا نکردم .

-این روژلب مال کیه؟ فکر می کردم مال خواهرمه ، اما مادرم لبشو گزید وزیر لب گفت :- ذلیل مرده اینو از کجا ور داشتی ؟

-لای کتابهایم بود... بعد پاکت نامه ها را نشون دادم :-این مال کیه؟

صورت خواهرم سرخ شد وگفت:- از کجا پیدا کردی؟ من خیلی عقب اینها گشتم...

-توکمد من بود .... نترس نخواندمشان ...بیا بگیر!

کتابهایم را جمع کردم،اما اثری از خودکارم نبود، داشتم ،همه جا را می گشتم که مادرم پرسید:-باز دنبال چی می گردی ؟

-خودکارم نیست.مادرم چپ چپ نگاهم کرد.مادر بزرگم مداخله کرد وگفت:- آخه دختر ، تواز این شلختگی،کی دست بر می داری؟

قضیه داشت تموم می شد که پدرم دنبالش را گرفت:- چند دفعه بهت گفتم هرچی رو، جای خودش بگذار ، حرف تو گوشت فرو نمیره!- بیا حالا با خودکار من کار کن...اما مبادا گمش کنی؟رفت تو اتاقش که خودکار بیاره، اما از همانجا شروع به داد وفریاد کرد:- خودکار منو کی برداشته؟

مادر بزرگم ناراحت شد:- وای شماها چرا مراقب وسایلتون نیستین؟

مادرم گفت:- من نمی دونم شلختگی اینا به کی رفته ... خونه ی ما اینجور ریخته و پاشیده نبود...

پدربزرگم که افسر بازنشسته اس و آدم منظبطیه از حرف مادرم عصبانی شد:- شما دارید به بچه ای که نصف انگشت شماس نصیحت می کنید!میگید به کی رفته؟به خودتون !...شما خودتون از همه بدترین....

«زنده باد بابا بزرگ »از اینکه پشتیبانی مرا کرده بود خوشحال شدم.می دانستم کسی    جرأت نداره رو حرف او حرفی بزنه،امامادر بزرگ کار را خراب کردوگفت:- توکه اینطور حرف می زنی بچه ها هم خودشونولوس می کنن!

وقتی بابا بزرگ دهانش باز می شد،  به این آسونی ولکن نبود...آنروز هم ادامه داد:- بچه از پدر ومادرش یاد می گیره....وقتی بزرگترها کارشونو بلد نیستن ، از بچه انتظاری، میشه داشت!....هر کاری باید نظم داشته باشه....توی خونه هر چیز جای مخصوص باید داشته باشه...

پدرم این حرف بابا بزرگ را تایید کرد:- این اخلاق بابابزرگ از سربازیش مونده منهم می دونم وسایلم را کجا می گذارم مثلا فندکم توی کدام جیبمه...کیف پولم را کجا گذاشتم...

مادرم لبخندی زد وگفت:- این امکان نداره!

پدرم با عصبانیت گفت :- امتحانش مجانیه!

بعد از جایش بلند شد وچشمهایش را بست وگفت:- ببینید ، من همیشه فندکم را توی جیب چپم می گذارم...ما با دقت نگاهش می کردیم...پدرم دستش را برد توی جیبش . اما هرچی گشت ، فندکش را پیدا نکرد. بعد گفت:- خوب، حالا می دونم که خود نویسم تو جیب راستمه . بعد دستشو کرد تو جیبش ، کمی گشت ،اما خبری نبود.

پدر بزرگ خنده اش گرفت وگفت:- مگه  چاه می کنی؟!

پدرم که از خجالت عرق کرده بود، گفت:- مثل اینکه آستر جیبم پاره شده ، افتاده پایین...اینهاش ...دستشو کرد تو جیبش ویک چیزی در آورد ، اما خودنویس نبود.قرقره نخ مادرم از جیب پدرم درآمد:- این چیه؟!

-ای وای ...پریروز می خواستم دگمه لباست را بدوزم یادم رفته مونده تو لباست!

پدر بزرگم آنقدر خندیده بود،که سرفه اش گرفت وتو جیبش دنبال دستمال می گشت وقتی کمی گشت، گفت:-دستمال تو جیب پالتومه!رفتم که دستمال را بیاورم،اما پالتو جیب نداشت. پدر بزرگ گفت:- مگه میشه پالتو جیب نداشته باشه؟! معلوم شد خیاط یادش رفته براش جیب بذاره....پدربزرگ که عصبانی شده بود،گفت:-این جعبه سیگارم کجاس؟

-همین جاهابود!

خلاصه سرتونودرد نیارم،همه برای پیدا کردن جعبه این ور وآن ور پخش وپلا شدیم...همه از پدر بزرگ می ترسیدیم...مادرم که چاق بود ،رفت زیر مبل را بگرده.اما نتونست بیاد بیرون وهمانجا گیر کرد... سه چهار نفری پاهاشو گرفتیم وکشیدیمش بیرون ... به جای جعبه سیگار چیزهای دیگه پیدا کردیم.

پدربزرگ خیلی عصبانی شده بود .از جایش بلند شد وجعبه سیگار از زیرش افتاد روی زمین!

پدربز رگ گفت:- این درس عبرتی باشه برای همتون که هر چیزی سر جای خودش باشه!بعد دستش کرد تو جیبش  وفندک پدرم را درآورد تا سیگارش را روشن کند. همه ی ما بی اختیار خندیدیم .مادرم دست مرا گرفت وگفت:-اگه این دفعه فضولی کنی ،فلفل تو دهنت می ریزم.


سه شنبه 16 /3 /91       داستانی ازخودم ؛سولماز شریفی

سولماز شريفي بازدید : 55 جمعه 22 بهمن 1395 نظرات (0)

 

یک شرکت موفق محصولات زیبایی,در یک شهر بزرگ از مردم خواست که نامه ی مختصری درباره زیباترین زنی که می شناسد همراه با عکس آن زن برای آنها بفرستند.در عرض چند هفته هزار نامه به شرکت ارسال شد.

نامه ای بخصوصی توجه کارکنان را جلب کرد,و فورا آن را به دست رئیس شرکت دادند.نامه توسط یک پسر جوان نوشته شده بود که شرح داده بود خانواده آنها از هم پاشیده شده و در محله ای فقیر نشین زندگی می کند.با تصحیح برخی کلماتش,خلاصه ی نامه اش به شرح زیر است:

زن زیبایی یک خیابان پایین تر از من زندگی می کند.من هر روز او را ملاقات می کنم.او به من این احساس را می دهد که مهم ترین پسر این دنیا هستم.ما با هم شطرنج بازی می کنیم و او به مشکلات من توجه دارد.او مرا درک می کند و وقتی او را ترک می کنم,او همیشه با صدای بلند می گوید که به وجود من افتخار می کند.آن پسر نامه اش را با این مطلب خاتمه می داد:"این عکس نشان می دهد که او زیباترین زن دنیاست.امیدوارم همسری به این زیبایی داشته باشم."

رئیس شرکت در حالی که تحت تاثیر این نامه قرار گرفته بود,خواست که عکس این زن را ببیند.منشی او عکس زنی متبسم و بدون دندان را به دست او داد که سنی از او گذشته و در یک صندلی چرخدار نشسته بود.موهای خاکستریش را دم اسبی کرده بود و چین و چروک صورتش در خطوط چین و چروک چشم هایش محو شده بود.

 

رئیس شرکت با تبسم گفت:"ما نمی توانیم از این خانم برای تبلیغ استفاده کنیم.او به دنیا نشان می دهد که محصولات ما لزوما ارتباطی با زیبایی ندارد."

منبع : 1001dactan.blogfa.com

درباره ما
برای من سولماز شریفی « زندگی، راز بزرگی است که در ما جاریست مهربانی هست سیب هست ایمان هست آری تا شقایق هست زندگی باید كرد» هست . به توسوگند سایتی است سرگرم کننده ، آموزنده ، شاد و .....دوست من ، با نظرها ،پیشنهادها وانتقادهای خود، همراهم باشید . باسپاس کارشناس ارشدادبیات فارسی وادبیات کودک ونوجوان وادبیات تطبیقی
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • نظرسنجی
    نظرشما بازدید کننده عزیز ، درباره محتویات ومطالب ارسالی سایت به توسوگند چیست ؟
    به تو سوگند

    خوش است درد که باشد امید درمانش

    دراز نیست بیابان که هست پایانش

    نه شرط عشق بود با کمان ابروی دوست

    که جان سپر نکنی پیش تیربارانش

    عدیم را که تمنای بوستان باشد

    ضرورت است تحمل ز بوستانبانش

    وصال جان جهان یافتن حرامش باد

    که التفات بود بر جهان و بر جانش


    تابستان

    این طرف تر

    در خیابان گنجشکی افتاده بی غذا

    فصل تابستان است

    می نویسم شعری

    از زبان سهراب

    و خدایی که در این نزدیکی است ...

    آمار سایت
  • کل مطالب : 321
  • کل نظرات : 7
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 49
  • آی پی دیروز : 13
  • بازدید امروز : 56
  • باردید دیروز : 133
  • گوگل امروز : 3
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 56
  • بازدید ماه : 265
  • بازدید سال : 12,265
  • بازدید کلی : 56,424